کد مطلب:298669 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:124

در بارگاه یزید


در توصیف بارگاه افسانه ای یزید در تاریخ چیزها نوشته اند كه به نظر اغراق آمیز می آید، اما با توجه به اینكه معاویه و یزید در صرف بیت المال مسلمانان برای عیاشی و حفظ مقام و موقعیت خود هیچ گونه حد و مرزی قائل نبودند و هیچ گونه حساب و كتابی در كار نبود و از اشعار كفرآمیز و سخنان و اعمال و رفتارشان هم بخوبی معلوم می شود كه ایمانی به خدا و روز جزا نداشته اند، چندان بعید هم نیست كه اكنون جای


شرح و توضیح بیشتر در اینجا نیست.

از جمله حوادث دردناك برای دختر امیرالمومنین (ع) در آن بارگاه میشوم و آن مجلسی كه از هر جهت آراسته و تماشاچیان و سركردگان بنی امیه و افسران و صاحب منصبان و حتی نمایندگان كشورهای بیگانه در آن حضور داشتند یكی همان داستانی است كه در گفتار ابن حجر بدان اشاره شده و شیخ مفید (ره) و دیگران آن را نقل كرده اند، شیخ (ره) در كتاب ارشاد از فاطمه دختر امام حسین ماجرا را چنین نقل كرده كه گوید:

چون ما را در آن مجلس وارد كردند و پیش روی یزید نشستیم مردی سرخ رو از مردم شام چشمش به من افتاد و چون بهره ای از زیبایی داشتم رو به یزید كرده و گفت: ای امیرالمومنین این دخترك را به من ببخش!

من كه این سخن را از آن مرد شنیدم به خود لرزیدم و خیال كردم چنین چیزی ممكن است، و می توانند ما را به صورت كنیزی ببرند، از این رو به جامه ی عمه ام درآویختم و به او چسبیدم ولی عمه ام می دانست كه این كار نشدنی است و رو به آن مرد كرده گفت:

نه به خدا سوگند دروغ گفتی و خود را پست و زبون كردی كه چنین درخواستی نمودی، به خدا سوگند نه تو چنین كاری می توانی انجام بدهی و نه یزید!

یزید از این سخن زینب بسختی خشمگین شده گفت:

- تو دروغ گفتی من چنین كاری می توانم بكنم و اگر بخواهم انجام می دهم!

زینب فرمود: نه به خدا سوگند هرگز چنین كاری نمی توانی بكنی مگر آنكه از دین ما بیرون بروی و دین و آیین دیگری اختیار كنی؟

یزید از فرط خشم به جوش آمد و با كمال بی شرمی و وقاحت گفت:

آیا با من این گونه گستاخانه سخن می گویی؟ آن كس كه از دین بیرون رفت پدر و برادرت بودند؟!

زینب در پاسخش فرمود:

- اگر تو مسلمانی هم خودت و هم جد و پدرت جز به دین و آیین خدا و برادر من


هدایت نیافته اید؟

یزید كه سخت خشمناك و درمانده و مفتضح شده بود دیگر نمی فهمید چه می گوید و زبان به دشنام باز كرده به زینب گفت:

- دروغ گفتی از دشمن خدا!

زینب فرمود:

- اكنون كه تو بر ما امیر و فرمانروا هستی (قدرت در دست توست) به ستم بر ما دشنام می دهی و به سلطنت خود بر ما چیره گشته (و مغرور هستی)؟

یزید كه دیگر سرافكنده و شرمنده شده بود خاموش شد و سخنی نگفت، اما مرد شامی دوباره سخن خود را تكرار كرده گفت:

- این دخترك را به من ببخش!

یزید كه همه ی رسوایی و شرمندگی اش را از همان سوال و درخواست آن مرد می دید با تندی و ناراحتی بدو گفت:

- دور شو، خدا به تو مرگ دهد!

و در نقل كتاب ملهوف این گونه است كه مردم شامی پس از این سوال از یزید پرسید: مگر این دخترك كیست؟

پاسخ داد: دختر حسین است.

آن مرد پرسید: حسین پسر فاطمه و علی بن ابیطالب؟

گفت: آری.

مرد گفت: خدا تو را لعنت كند آیا عترت پیغمبر را می كشی و خاندان و بچه های او را اسیر می كنی؟ به خدا سوگند من خیال كردم اینها اسیران روم هستند.

زید كه با رسوایی تازه روبرو شده بود بدو گفت: به خدا سوگند هم اكنون تو را هم به آنها ملحق خواهم كرد و سپس دستور داد گردنش را زدند.